بزم خاموش/ از مهدی سهیلی


ذریک روز غم انگیز پا ءیزی درگورستان ظهیرالدوله
به سلام مرد گان رفتم.بسار زیبا یی ها ، رعنا یی ها
طنازها و نازها ، قدرتها و هنرها و هیاهو ها که
در پرده ی خا ک مستو ربودند.
به خاک افتاد گان ، خاموش خاموش-همه گردن کشان ،
گردن خمیده خنیا گران آ وازشان در گلو مرده-
آشوب گران طنازباسرو قامتشان درخاک خفته.
شاعران ، بی گفتار بودند و سرو قدان،بی رفتار
همه در زیرسنگی، نه آوای چنگی و نه ترنم آهنگی.
من چون عمر خیام بر این عقیدت نیستم که
اینان-از خاک برآمدندو بر باد شدند ، بلکه
بر این ایما تم که از خاک برآمدند و درخاک رفتند
وبه فرمان خداوند ،دیگر رو ز ازخاک بر کشیده
خو اهند شد و سرانچام، این قامت ها را
قیا متی است و این جمجمه هاراهمهمه یی !
ای دوست! من و تو نیز مسافر آن دیاریم،همان
به که تو شه یی برداریم و یاد و یادگاری نیکو ازخود
بر جای گذاریم . با خود گفتم:کجا رفتند آن عا شقان
درو غین که در پای این گلندامان به خاک خفته
سر می سو دند؟ چه شدآن شور ها و نشاط ها ،
آن ناز ها و نیاز ها؟ دست افشانی هاچه شد؟اینک
دختران بزم آفرین و سیه چشمان آشوب گر را
هجله یی جز مغاک وآغوش خاک نیست.
گذرکردم به گو رستان یاران
به خاک نغذ گویان، گلعذاران

*
همه آتش بیان و نغمه پرداز
دریغا در گلو شان مرده آو از
بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
همه گلچهره گان باگل هما غوش
عجب بزمی که آهنگش خموشیت
نه جای باده و نه باده نوشیست
نهی گر گوش دل رابر سر سنگ
بر آری ناگهان آه از دل تنگ
گلندا مان زیر سنگ خفته
درآ غو ش خمو شی تنگ خفته
نه بانگی درگلو ی نغمه سازان
نه جانی در تن گردنفرازان
غلط گفتم، درین غمخانه غو غاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
قفس ها شان زجنس ا ستخو ان است!
به گل ها خفته گل ها دسته دسته
به دست ساقیان جام شکسته
همه گل پیکران، پاییز دیده
سهی قدان ، همه قامت خمیده
عرو سان را مغاکی حجله گاهی
مبارک باد ما، اشکی و آهی
همه آهو وشان، گیسو کمندان
نکو یان ،دلبرا ن،مشکل پسندان
پری رو یان عاشق دا ده بر باد
همه شیرین لبان کشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون کشیده
بسی دلداده را در خون کشیده
گلندامان از گل با صفا تر
به لبخندی زجان هم پر بها تر-
همه در زیر سروی ، پای بیدی
ولی نه آر زو یی، نه امیدی!
***
سیه چشمان شیرینکا ر دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
ندیده از رعونت زیر پا را
نگا ه مستشان هرسو فتاده
هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیو انه کرده
به نازی ، خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان،شیر ین سخن ها
به زیر سنگ و گل، تنهای تنها
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن ناز ها ؟ ای داد و بیداد!
***
بیا بنگر که ناز آلو ده ا یی نیست
به غیراز استخان سو ده ای نیست
کجا رفتند آن افسا نه سازان؟
چه شد آهنگ مهر دلنوازان؟
کجا رفتند مرغان چمن ها؟
چه شد آن بزم ها، آن انجمن ها؟
خمو شی را نگر آواز ها کو؟
کجا شد نغمه ها ، آن ساز ها کو؟
جه جا ی نغمه ؟ در یاران نفس نیست
زخوا مو شی تو گویی هیچکس نیست
دل شادو لب خندان کجا رفت ؟
هنر های هنر مندان کجا رفت؟
چه شد غو غا گری های شبانه؟
قناریها خمو شند از ترانه
نه آوا ایی، نه فریادی، نه سازیست
به پیش پایشان راه درازیست
صدای سا زشان آوای مرگست
نثار خاکشان خشکیده برگست
هم اینانی که در خلوت گزیدند
عجب بزمی هنرمندانه چیدند!
***
چو می خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا یافتم خاک "صبا" را
"صبا" آن نغمه ساز آتشین دست
که دل ها را به تار ساز می بست
"صبا"در نغمه ها فرمان روا بود
دو زلف زهره در چنگ "صبا" بود!
به ساز خو د هزا ران رنگ میداد
به خود گفتم که : آن تابنده دؤر کو؟
به چنگش نغمه "زنگ شتر" کو؟
***
مرا برگور غمگینی گذر بود
که روی سنگ آن نام" قمر" بود
"قمر" آن عندلیب نغمه پرداز
زنی هنگا مه گر، هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز می کرد
میان بلبلان اعجاز میکرد
ولی اکنون قمر افسرده جانست
در این ویرانه، خاکش در دهانست
"قمر" روزی که در کشور "قمر" بود
کجا او را ازین منزل خبر بود؟
نه آوا ای نه بانگی نه سروری
دو مشت استخوان در خاک گوری
در این وادی که اقلیمی مخوف است
""قمر" تاروز محشر در"خسوف" است!
***
به زیر سنگ دیگر"داریوش" است
که مست افتاده و در گل خموش است
زخاطر رفته عشق و یا دگارش
همان "روزی که بودی زهره یارش!"
کنار خویشتن "رعنا ندارد"
که در گل عاشقی معنا ندارد
در این تنها نشینی یار او کو؟
کجا شد نغمه اش "گلنار" او کو؟
***
در انگشتان "محجوبی" نوا نیست
زانگشتش به جز خاکی به جا نیست
طرب سازی که خود سازش شکسته
بر آن گرد فرا موشی نشسته
ولی گوی که از او می شنودم:
:من از روز ازل دیوا نه بودم!"

***
سما عی را " سما عی" نیست دیگر
چراغش را شعا عی نیست دیگر
به گوش ما نوار ازگور او نیست
طنین نغمه "سنتور" او نیست
***
بجای ضرب "طهرانی" زباران
صدای ضرب خیزد در بها ران
زرگبا ری که بر این سنگ ریزد
به هر ضربت "صدای ضرب " خیزد!
***
به یکسو " صبحی" افسانه گو بود
که سنگ کهنه ای بر گور او بود
صدا زد : بندی این خانه ما ئیم
چه شد " افسانه ها ؟ " افسانه مائیم!
تو هم از این حکا یت قصه سر کن
رفیقان را از  این منزل خبر کن
***
میان صفه ها گور "بهار" ست
فرا موشخانه ای در لاله زار است
نوای " مرغوایش" با دل تنگ
برآمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جا نانه رفتیم
خمارآ لوده از میخانه رفتیم
"تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن"
" به با نگی داغ ما را تازه تر کن"
ا گرا کنون " ملک" افتاده دربند
بخوان بریاد ا و شعر دماوند
منم پا ئیزی و نامم "بهار" است
دلم بر رحمت پرورد گار است
***
" رشید یاسمی" استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش:
" نسیم آ سا ز این صحرا گذشتم"
"سبک رفتارو بی پروا گذشتیم"
"به چشم ما کنون هر زشت ،زیباست"
" چو از هر زشت و هر زیبا گذشتیم"
" گریزان از برسو دابه دهر"
"سیاوش وار از آذرها گذشتیم"
" کنون در کوی ناپیدا خرامیم"
" چو از این صورت پیدا گذشتیم"
" رشید" از ما مجو نام و نشو نی"
"که از سر منزل عنقا گذشتیم"
***
زسویی تربت "مسرور" دیدم
توانا شاعری درگور دیدم
سخن سنج و سخن دان و "سخنیار"
ولی چون نقطه ای در خط پرگار
به پیری،خاطری بس شادمان داشت
به روز تلخ، شکر در دهان داشت
بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
که با طبع جوان، داد سخن داد
" یکی گفتا زدو ران نا امیدم"
"که میرو ید بسر موی سپیدم"
"من از موی سپید اندیشه دارم"
" که بر پای جوانی تیشه دارم
"بگفتم: این خیالی نا پسند است
"جوانی آهو یی سر درکمند است"
" کمندش چیست ؟شو ق و شادمانی"
" چو گم شد زود گم گردد جوانی"
"جوانی دوره ای از زندگی نیست"
"که چون بگذشت نوبت، گو یدت: ایست"
"جوانی دردرون دل نهفته است"
" جو ا نی در نشاط و شو ر خفته است"
" چو بینی دیر خوا ه و زود سیری"
" جهانت میکند آ گه که پیری"
***
درآنجاچون "رهی" را خفته دیدم
دلم را از غمش آ شفته دیدم
به یاد آ مدمرا روز جدایی
که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شورغزل نیست
کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم: چرا از این غزلساز
میان خفتگان بر نا یدآو از؟
برآمد نا له یی از پرده خاک
شنیدم از "رهی" این شعر غمناک:
" الا ای رهگذر کزراه یاری"
" قدم برتربت ما میگذاری"
" در اینجا شا عری غمناک خفته است"
" رهی در سینه این خاک خفته است"
"به شبها شمع بزم افروزبو دیم"
" که از روشندلی چون روز بودیم"
" کنون شمع مزاری نیست مارا"
"چراغ شمع تاری نیست مارا "
" سراغی کن زجان درد ناکی"
" برافکن پرتوی بر تیره خا کی"
"بنه مر هم زاشکی داغ ما را "
" بزن آ بی براین آ تش خدارا"
" زسوزسینه با ما همرهی کن"
" چو بینی عاشقی یاد رهی کن"
***
به نزدیک رهی، خاک "فروغ" است
تو گویی آنهمه شهرت دروغ است
پس از "عصیان" "اسیر" افتاده بر خاک
مغاکی تنگ با "دیوار" نمناک
" تولد،دیگر" و مرگش دگر بود
ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگرباشد پس از مرگ
روان هارا سفر باشد پس از مرگ
***
تما شا کن که " ایرج " لال لال است
خموش از آن خروش و قیل و قال است،
شکسته دست یزدان ، خامه اش را
زدل ها برده "عارف نامه" اش را
کجا رفت آ ن سخن های بدآموز؟
کجا شد چامه های خان و مان سوز:
" همان روزی که صاف و ساده بودم"
" دم کریاس دراستاده بودم؟!"
کنون" ایرج!" بگو آن ماحضرکو؟
نشان ازآن زن و کریاس درکو"
***
دریغ از "ایرج"و طبع خدا داد
که در راه "پریشان گویی!" افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند
به دیوان ، گفته ی باطل بماند
خو شا هجرت از اینجا با دل پاک
که همچون گل نهندت دردل خاک
خو شا آنکس که چون زین ره گذر کرد
به اقلیم نکو کاران سفر کرد
خوشا! با عشق حق در خاک رفتن
بدا! پاک آمدن، نا پا ک رفتن.


آبان ماه1363
 
 
 


 


   

 





 

مهر و محبت!

سال هابودکه درآتش فرقت فرزندم
 می گداختم به امید اینکه
بازنشسته شود و به سویم بازگردد. سرانجام
فرزندم بازنشسته شد و بسوی (مادر)باز گشت
ولی افسوس که "شریک زندگیش"  نمی توانست
مادرو پدرو فرزندرا نزدیک به هم ببیند هم چنانکه ابلیس
با نیرنگ باعث رانده شدن آدم و حوا از بهشت
گردیداو نیز باعث جدا نمودن من و فرزندم گردید
و باردیگر (ما در)بایددرفرقت فرزندبسوزد
و گداخته شود تا دار فانیرا وداع گوید
این احساس را"خصوصی"نپندارید، زیرا بسیار
پدران و مادرانی هستند که خود را با این
احساس درد آلود شریک میدانند

دیدار با شماست! /از مهدی سهیلی

سر گشتگان وادی پندار را بگو :
آن روز می رسد-
کزخاوران ستاره ی اهمدشود بلند
وز هر کرانه، بانگ محمدشود بلند
*
درپرتو ستاره ی سرخ محمدی-
ازآبهای گرم-تا خطه های سرد
از بیشه های سبز
تا سرزمین سرخ و سپیدو سیاه و زرد
از ماوراع گنگ -تا خطه فرنگ
از شهر بند نام-تا دو دست ننگ.
درقعردره ها بربام کوه ها
آو ا ی پرصلا بت تو حید پرشود
آنگونه پرنهیب-وانگونه پر شکوه
کزهیبتش قوایم عالم خبر شد.
ای شب گرفتگان!
این شام صبح گرددو این شب سحرشود.
*
آن روز بنگری-در بزم گاه خاک
جام شراب درکف کاووس و جم نماند
با لای کس به محضرفرعون، خم نماند
گنجور زرمدار چنین محترم نماند
بیند دوچشم تو
کزتند بادحا دثه و خشم مؤمنان
بر خاک ما نشانه زکاخ ستم نماند.
درآن طلوع نور- تندیس های کفر
اندام های شرک
ذرزیر دست و پاست این وعده خداست
*
دیگر درآن زمان-درخطه ی عرب اسلام تابناک
در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست.
دیگر تبارفکری" سفیان "و " بولهب"
بر پهندشت خاک عراق و حجازو شام
سرور نمی شود
دیگربه دست سود پرستان فتنه جوی
*
خاک عزیزمه مسخر نمی شود.
درمهبط پیام خداوند ذولجلال-
هرغول شرک، تالیه قیصر نمی شود.
دیگردرآن زمان قرآن غریب نیست اسلام سربلند
بازی چه ی منافق مردم فریب نیست.
در یک طلوع صبح
خفاش های تیره دل و کور چشم شب
*
از بیم انتقام به هر  غار میخزند
آن رو ز میرسد که صلای محمدی
از هر گلو ی پاک -پر جوش و تابناک
با لا رود زخاک این وعده ی خداست
این مژده ی نجات غلامان و برده هاست
درآن طلوع سرخ تیغ برهنگان برفرق پادشاست
جا ن ستمکشان ازرنجها رهاست
ای همرهان! بشارت قرآن دروغ نیست
این وعده ی خداست دل هم برآن گواست
ای شب گرفتگان ! خود مژده از من است دیدارباخداست

فروردین 1364

 

 

دریاچه ی فیروزه نما/ مهدی سهیلی

من به هر پرده ی گل ، نقش خدا می نگرم
آشکاراست که اورا همه جا می نگرم
آفرینش همه چا جلوه گه شاهدماست
عکس آن ماه ، در این آینه ها می نگرم
بلبل ازباغ کندنغمه ی توحیدبلند
شاخه هارا همه چون دست دعا می نگرم
زهره و شمس و قمر،آینه گردان تو اند
من در این آینه ها ، روی تورا می نگرم
قصر صدرنگ فلک ، چشم مرا حیران کرد
که به هر پرده ی آن نقش خدا می نگرم
شوق پروازبه گلذار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوامی نگرم
دست تدبیر برآرم به تمنای وصال
لیک پیوسته به تقدیر قضا می نگرم
ای نکو یان که زگلزارخدآمده اید
باغبان را به گل روی شما می نگرم
اشک، درآ بی چشمت چو ببینم ، گویی
که به دریاچه ی فیروزه نما مینگرم
ابر غم، گربدلم خیمه زندبهرنشات-
تادل شب ، به سهل و به سها می نگرم.

  



ربا عیلت حضرت خیام

*بر خیز بتابیا زبهر دل ما *
*حل کن به جمال خویشتن مشکل ما*
*یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم*
*زان پیش که کوزه هاکنند از گل ما*
*گر می نخوری طعنه مزن مستان را*
*بنیاد مکن تو حیله و دستان را*
*تو غره بدان مشوکه می می نخوری*
*صد لقمه خوری که می غلامست آن را*