اشعار طنز امید مهدی نژاد

1
بی چاره
"تک تک سا عت چه گو ید؟"گوش دار
گویدت بیدار باش ای هوشیار!
صبح تا شب در صف واحد بایست
تا رود از دست تو صبر و قرار
توی کاخ عدلیه بی خود بگرد
تا شوی بی گانه از یار و دیا ر
از جفا و ظلم صاحب خانه ات
هی بزن بیهوده فریادو هوار
هی نگو آخر "اضافاتم چه شد؟"
جان من! آخر کمی طاقت بیار
این عجب نبود که هستی رو زوشب
در پی یک لقمه نان نالان و زار
هر که کارش بیش مزدش کمتر است
خب چه باید کرد در این روز گار
هرکه قلبش صاف شد بی چاره شد
چوب قلبت را بخور،دم بر نیار
*
قهوۀ قند پهلو شماره 27  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.