نی نا مه حضرت مو لانا

بشنو از نی چون حکا یت می کند* از جدایی ها شکا یت میکند
کز نیستان تا مراببریده اند *از نفیرم مردو زن نالیده ا ند
سینه خوا هم شرحه شرحه از فراق*تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کاو دور ماند از اصل خویش*باز جوید رو زگار وصل خویش
من به هرجمعیتی نالان شدم*جفت بدحا لان و خوشحالان شدم
هر کسی از زن خو د شد یارمن*از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست*لیک چشم و گوشرا آن نور نیست
تن زجان و جان زتن مستور نیست*لیک کسرا دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد*هر که این آتش ندا رد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد*جو شش عشق است کاندر می فتاد
نی،حریف هرکه ازیاری برید*پرده ها یش پرده های ما درید
حمچو نی زهری و تریاقی که دید؟*همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخو ن میکند*قصه های عشق مجنو ن میکند
محرم این هو ش جز بی حوش نیست*مرز بان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روز ها بیگاه شد*رو زها با سوز ها همراه شد
رو زها گررفت، گور و، باک نیست*تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی، زآبش سیر شد*هرکه بی رو زی است،رو زش دیر شد
درنیابد حا ل پخته هیچ خام*پس سخن کو تاه باید وسلام. 
     

خلاصه کتاب منطق الطیر

,


پس از مقدمه ای بلند مقاله نخستین آغازمیشود.در این مقاله شاعربه مرغان خوشا مد میگوید و هر یک از ایشان رامخاطب ساخته خصو صیات آنها راباشرح و وصف رمزی بیان میکند
. داستان درمقاله دوم آغا زمی شود:مرغان جمع می شوند تابرای خود پادشاهی بیابند.
هدهدکه قاصد سلیمان است به مرغان میگویدکه از جای شاه خبردارد،اما خودنمی تواند
به سوی او برود.این شاه نامش سیمرغ است ومقام او درپشت کوه قاف است.پیش او بیش
از ده هزار پرده از نور وظلمت قرار دارد.کسی اورا ندیده است وهر چه ازاو گویندپندار و
خیال است.راهی که به سو ی او میروددرازو پرخطراست.وقتی او ازبال خودپری برکشور
چنین افکند،هرکشوری از او پرشور شد.کسی ازاو جزآن پری که در کشورچین افکنده است
ودر نگارخانه چین نگاه داشته میشودنشانی ندارد.آثارصنع وهنر همه ازنقش پراوست.
با این و صف هرمرغی که مرد راه است سربرآ رد وگام درپیش نهد.شوق طلب سلطان
سرتا پای مرغان را فرا گرفت. اما ازخطرراه و سفردرا ز اندیشیدند ودرپی آوردن عذرو بهانه
ای برآ مدند.آنچه مرغان را ازسفرباز میداشت مقاصد تحقیر آمیزنبود،بلکه امور دنیوی ناچیز
بود وبه همین سبب هدهدآن معاذیر رانپذیرفت،همچنان که درداستان "الاهی نامه"پادشاه،
مقاصدجوانی شاهزادگان را که همه دنیوی بودند،درمقایسه با مقاصد والاترکم ارزش
نشنان میداد.نخستین مرغی که به سخن درآمد بلبل بودکه برای نرفتن بهانه ای پیش آورد
وگفت :چون عاشق گل سرخ است ودرعشق او نا لان وغزلخوان است،نمی تواندازاوجدا
شود.هدهد گفت: عشق به موجودی همچون گل که نا پایدارست از ابلهی است،خاصه که
گل هربهاربه این عاشق خود میخندد.(حسن تعلیل تخیلی:خنده گل برعشق بلبل است،
خنده ای ازروی تحقیر) طوطی گفت:من خضرمرغانم وبه همین سبب سبزپوشم. مرا آبی
ازچشمه خضرکفایت کندوتاب سیمرغ راندارم.هدهد درپاسخ اوگفت:راه درست آن نیست
که درپی پاس ونگاهداری جان خود باشی،بلکه راه درست آن است که جان رادر راه
دوست فدا کنی.طاووس گفت تنها آرزویم آن است که به بهشت برگردم ومرد رفتن نزد
سیمرغ  نیستم.هدهد گفت:خداوند بهشت ازبهشت برترو بهتر است. بط گفت نمیتواند
ازآب جداشود. او زاهدمرغان است ومیخواهدهرآن خودرا بشوید( درآب فرو رود) ونماز بخواند.
(سررادرآب فرو ببرد وبلند کند) هدهدگفت: آب بهرکسانی است که ناشسته روی باشند.
کبک گفت:پیوسته سنگ ریزه میخورم وبر سنگ میخسبم ونمی توانم ازسنگ و گوهرجدا
شوم.هدهد گفت:گوهرها جزسنگ های رنگین نیستند وارزش دلبستگی راندارند.سلیمان
چون دریافت که قدرت او وابسته به نگین انگشتری است ،به بی ارزش بودن آن پی برد.
همای گفت:من همتی بلند دارم وپادشاهان سایه پرورد من هستند. او باقناعت به استخوانی چند به مقامی رسیده که نفس وروح خودرا از پستی ها بازداشته است.
هدهد گفت:همان به که تو مرغ مغرور سایه برسرشاهان نیفکنی ، زیرا شاهان به ناچار
از شاهی دست خاهند  کشیدو در روز باز پسین درانتظارکیفرو عذاب خواهند بود. باز گفت:
آ رزویش آن است که بردست پادشاهان بنشیند. او خودرا ریا زت میدهدو ادب میکند تا اگر
روزی بدست پادشاه رسید، ازرسوم خدمت آ گاه باشد وجز این آ رزوی ندارد ونمی خواهد
نزد سیمر غ برود.هدهد گفت:همه پادشا هان را همتای هست جز سیمر غ که او را همتا یی
نیست بو تیمار گفت:همواره برلب دریانشسته است ودریا را دوست میدارد ونمی خواهد
ازآن جداشود.هدهد گفت:دریا پرا زنهنگ و خطر است ومنقلب ونا پایدارمی نماید وکسی
ا زچنین موجودمنقلبی وفاداری انتظارندارد.کو ف یا جغد درطلب گنج درویرانه ها می نشیند
درنظر او درطلب گنج بودن بهترا زآن است که درطلب سیمرغ باشد.هدهد گفت:طلب گنج،
کارابلهان است،زیرا چون مرگ فرا رسدبا یددست ا زگنج فرو شست. گنجشک گفت برای
این سفرضعیف ونا توان است و جان خودرا در راه از دست خواهد داد،او یوسف خو درا
درچاه می جوید.هدهد گفت:این سخن تو ا زروی ریا و سالو س است وعشق به یوسف
برعا لمیان حرام است.بدین گو نه مرغان یکی پس ا زدیگری ا زرفتن به سفرعذر خوا ستن
و درپایان ا زهدهد پرسیدند که چه نسبتی میان ایشان وسیمرغ است(در الاهی نامه
نیز شاهزادگان درپایان هربحثی ا زپدرمیپر سیدندکه آ رزوی واقعی ایشان چه میبایست باشد) اگرمیان ایشان و سیمرغ نسبتی باشد بیشترطالب ومشتاق دیدارا ومیشوند.پاسخ
هدهد به مرغان،به عطارفرصت می دهد تانظرخودرا درباره رابطه خداوندبا انسان ها و
آ فریدگان خود شرح دهد، هدهد می گوید:سیمرغ سایه خودرا برجهان گسترده است
و ا زاین سایه است که همه مرغان درو جودآ مده اند و این است نسبت مرغان با سیمرغ.
این عقیده"وحدت وجود" است دربرابر اعتقاد اتهرافی حلول که می گو ید خداوند درانسان
می تو ا ند درانسان حلول کند. عقیده" وحدت و جود"می گوید:توسا یه سیمرغ هستی
نه خود سیمرغ.مرغان با آ گاهی ا زرابطه خود با سیمرغ برآن شدند که بسوی سیمرغ
عزم راه کنند، اما تردیدداشتندکه با همه رنجوری و نا توا نی بتوانند ا زمخاطرت چنین سفری
جان بدر برند. هدهدخطاب به آ نان گفت:عا شق صادق ا ز مرگ نهراسد وهموا ره آ ماده است تا جان وایمان خودرا در راه عسق ببازد. مثال این باخت جان وایمان داستان "شیخ
صنعان" است .مرغان ا زشنیدن داستان شیخ صنعان به هیجان آمدند که تصمیم به سفر
گرفتند. آنها ا زراه قرعه هدهد رابه رهبری خود برگزیدند وتاجی برسر او نهادند(کاکل سر
هدهد)سرتاسر راه ا زحیات وجانداران خالی بود وسکوت مرگباری داشت وچون یکی ا ز
مرغان علت این سکوت را پرسید، هدهدگفت:سکوت نشانه عزت و استغنای پادشاه است.
مثال این معنی داستان زیبا ای ازبا یزیداست که استغنای آرام خداوند را درشبی مهتاب دربیابان
مشاهده میکند . مرغان چون بیابان بی پایا نی را که باید به سربرند دیدند، درترس و بیم
فرو رفتند ودورهدهد گرد آمدند و ازاو خواستند که ایشان را ازشک و تردیدی که گریبان گیرشان شده است ،برهاند. هدهد بالای منبر رفت وبه پرسش های گونا گون مرغان
پاسخ داد.مرغی پرسیدکه هدهد چگونه به این مقام رسیده است. هدهد:گفت این مقام را
ازنگاهی که سلیمان به سوی او انداخت به د ست آ ورده است ، تنها از نظرو نگاه عنایت
آمیز پادشاهی میتوان به چنین مقام ومزلتی رسید. مرغ دیگر گفت راه دشواراست و او
ناتوان ورنجور و جان خود را حتمآ در راه خواهد باخت. هدهدگفت: جان باختن در این راه
بهتر از مرگ دراین جهان آ لود است، زیرا درآن چیزی جز درد ورنج و نومیدی نیست . مرغ
دیگر گفت چندان گناهکار است که خو درا شایسته تقرب به سیمرغ نمی بیند. هدهدگفت:
درتو به همواره باز است .مرغ دیگر گفت طبیعتی مخنث گونه داردکه بریک حال نمی ماند،.
گاهی زا هداست،  گاهی مست، گاهی بنده خداوند است و گاهی گمرا ه گشته شیطان.
هدهدگفت: دیگران نیز چنین اندو ا گرهمه مردم ازهمان آغازکامل بودند ، بعثت انبیاع ضرورتی نداشت. هرکه مایل به اطاعت خدا باشد می تواند با آ هستگی رو به صلاح برود.
مرغ دیگر گفت سگ نفس اماره هرگز او راگردن نمی نهد.هدهد گفت: سگ نفس از دوران
جنون جوانی تا زمان پیری هرگز نمی میرد. مرغ دیگر ازفریب وراهزنی شیطان شکو ه
داشت. هدهدگفت:شیطان تو آر زو های توست .اگر به یکی از آرزو ها یت مجال بدهی
صد شیطان از گریبان تو سر بر خوا هند آ ورد.مرغ دیگر گفت دل او درهوی زر و حطام
دنیوی است. هدهد گفت: زرجز سنگی بی ارزش و رنگین نیست ورفتن درپی مال و منال
دنیوی دل را مشغول مسازد وازخداوند باز میدارد. مرغ دیگر گفت که درقصری شاهانه
زندگی می کند و چگونه می توا ند چنین بهشتی را از دست بدهد وسفری دراز و پرخطر
درپیش گیرد؟ هدهد گفت: اگر مرگ نبو د، حق باتو بود ولی چون مرگ درانتظارتو ست
این قصر برای تو همچون قفسی است . مرغ دیگر گفت او اسیر بند عشق است و آ تش
عشق سراپای اورا فرا گرفته وعقلش را ربوده است.در مذهب عشق با زداشتن او از
معشوق کفر است.هدهدگفت:تو دربند صورت گرفتار وآنچه را زیبا می نامی ازخو ن و
اخلاط است .آن چه شایسته عشق ورزی است جمال غیبی است که بد ور از هرگونه
کاستی است. مرغ دیگر گفت:که هراس او از مرگ است. هدهدگفت:مرگ سرنوشت انسان است و انسان  برای مرگ زاده شده است. مرغی از غم و اندو ه فراوان که هرگز او را رها نمیکرد، شکوه داشت. هدهد گفت: غم دنیا خوردن از جنون  است و دل به امر فانی بستن دیوانگی است. آنچه در  ُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُآغاز رنج می نماید در واقع گنج است. خداوند در هر نفسی با تو صدها لطف و عنایت دارد و تو نباید از رنج یک لحظه ناسپاس باشی و از عنایت الهی یاد نکنی.
پس از آن، چهار مرغ دیگر از صفات خود که همه از فضایل دینی بودند سخن راندند و هدهد ایشان را تایید کرد و ستود. یکی از ایشان از اطاعت دم زد و گفت که همواره در انتظار اجرای حکم و فرمان خداوند است. هدهد از این صفت او تمجید و ستایش کرد و گفت : یک ساعت اطاعت از امر الهی بهتر است از یک عمر طاعتی که برای امر او نباشد. رابطه ی انسان با خدا رابطه ی بندگی و عبودیت است و بنده باید اطاعت کند و فرمان ببرد، هر کس چنین نکند مطرود دربار پادشاه خواهد شد.
مرغ دیگر گفت دل او فقط مشغول خداوند است و آماده است تا هر چیز را در راه او فدا کند و پاک ببازد.هدهد او را نیز تایید کرد و گفت : پیش از آنکه در راه گام نهند باید از همه ی علایق دست خود را پاک بشویند.
مرغ دیگر گفت گرچه او طاعات چندانی ندارد که عرضه کند ، ولی همتش قوی ا ست. هدهد او را نیز برای این صفت پسندیده ستایش کرد.
مرغ دیگر از صفت انصاف و وفاداری خود سخن گفت.
مرغ دیگر پرسید که آیا میتوان در حضور شاه گستاخ بود؟ هدهد گفت: هر که اهلیت دارد و در حرم پادشاه است اگر گستاخی کند رواست. همچنین سخن گستاخانه ی مجانین عشق قابل اغماض است.
مرغ دیگر گفت که او دل از همه بریده و به عشق سیمرغ بسته است و میخواهد به قرب عشق او نایل گردد. هدهد به او یاد داد که یک جانبه لاف عشق زدن سزاوار عشق به سیمرغ نیست. اگر عشق خدایی تو را ندا در دهد و به سوی خود بخواند عشق تو درست میشود. عشق میان انسان وخدا باید از سوی خدا هم باشد.
مرغ دیگر گفت که او اهل ریاضت است و ریاضت او را به کمال میرساند، ولی میخواهد این ریاضت ها را در وطن خود انجام دهد و نمیخواهد دور از وطن باشد. هدهد او را به سبب این کبر و غرور بی جا توبیخ کرد.
مرغ دیگر گفت در این سفر به چه چیزی شاد و خرم باشد؟ هدهد گفت: خرم بودن به خدا.
مرغ دیگر پرسید اگر به نزد سلطان برسد از او چه بخواهد؟ هدهد گفت: مطلوب او نباید چیزی جز خود حق باشد.
مرغ دیگر پرسید: برای این سفر چه تحفه ای لازم است؟ تحفه ای که در آن حضرت نادر ونفیس و گرانبها باشد؟ هدهد گفت:در آنجا علم واسرار و طاعت به فراوانی یافت شود و آنچه از اینجا باید برد سوز جان و دل دردمند است.
مرغ دیگر از اندازه ی دوری راه پرسید. هدهد گفت: در این راه هفت وادی هست که باید طی شودو کسی از مقدار فرسنگ های آن آگاه نیست، زیرا کسی از این سفر بازنگشته است.
آنگاه هدهد این وادی های هفتگانه را چنین شرح داد:
وادی نخستین، وادی "طلب" است که پر از رنج و بلا و تعب است و در آن سالها سعی و کوشش باید. باید در آنجا ملک را فدا کرد و باخت و در خون گام نهاد و همه چیز را از دست داد. پس از صافی شدن دل نور الهی خواهد تابید و آتش شوق تیزتر خواهد شد. اگر صدها ورطه ی پر آتش سوزان پدید آید باید خود را همچون پروانه در آتش انداخت و جرعه ای از باده ی آن جام نوش کرد؛ جرعه ای که هر دو جهان را از یاد میبرد. باید از هیچ نهراسی و هر چه پیش آید بپذیری تا دری بر روی تو گشاده شود، چون در گشاده شد کفر و دین یکسان خواهد بود، زیرا آن سوی در چیزی وجود ندارد. وادی بعدی، وادی "عشق" است
و پس ازآن وادی "معرفت" است. در این و ادی راه های زیادی است که باید
سالکان آن را بپیمایند.اختلا ف راه ها بسته به حدو کمال سالکان است و اختلاف در
انواع معرفت نیز از اینجا حاصل شده که یکی بکعبه و
دیگری به بتخانه یافته است.
وادی بعدی،وادی "استغنا"ست که در آن فانی بو دن و گذرا و بی ارزش بودن امور
دنیوی ظاهر می شود.دراین وادی مردم بی شماری گم گشتند تا سرانجام پیغامبری آمد
که به خدا راه یافت.دراین وادی عوالمی نابود شدند که نابودی آنها به اندازه کم شدن
خسی یا برگ کاهی ازروی دریا اهمیتی نداشت.
وادی بعد،وادی"وحدت" است که در آن همه کثرت های ظاهری یکی می شوند و
ا گر همه وحدت ها را در هم ضرب کنیم حاصل ضرب جز واحد نخواهد بود.این واحد
عدد نیست ،بلکه از عدد و اندازه بالا تر است و درآن گذشته ابدیی باحال یکی می شوند،
جوهر و ماهیت عالم یکی است.
پس از آن وادی"حیرت" است.هرکه دراین وادی گام نهاد همه مفاهیم روشن در
نظرش تیره و مبهم می نماید.او در این وادی ازهستی یا عدم خو د آگاه نیست و نمی داند
میانه است یا برکرانه، ظاهر است یا باطن، فانیست یا با قی یا هردو.او می گوید:
"چیزی نمی دانم" اما آن را هم نمی داند.میگو ید: "عاشق هستم" اما نمی داند به چه
کسی عاشق است.حتی نمیداند گه مو من است یا کا فر،دل او از عشق پر است اما
خالی است، او گم گشته است وراهی در پیش خو نمی بیند.
پس از آن ،وادی "فقرو قناست" وا دی فراموشی و گنگی و کری وبی هوشی است.
در این وادی صد هزار سایه در برابر یک خور شید محو میگردد.اگر دریای عالم موج برانگیزد
و به جنبش درآید همه نقش ها ای که بر روی دریاست محو می شود.هرکه
دراین دریا فرو رفت و از گم گشتگی و سر در گمی سربیرون آو رد،از راز غالم آگاهی
می یابد .و لی آنکه در این دریا فرو رود و در این وادی گام نهد درهمان گام نخست گم
می شود و گام دوم را نمیتواند بردارد.
وصف این هفت وادی را به مرغان نشان دادکه چه رنج و مشقتی در پیش دارند.
بسیاری از آنان بیقرارگشتندو هم درآن منزل نخستین جان دادند و تنها گروه کوچکی از
ایشان به راه افتادند و از این گرو ه هم عده ای درطی سفر جان باختندو سرانجام تنها
سیمرغ ماندندکه به مقصد خودیعنی دربا رسیمرغ رسیدند.چو ن بدانجا رسیدند
حضرتی و بارگاهی دیدندکه بسیار بالا تر ازحد ادراک عقل و معرفت بود.برق استغنا
چنان فرو زان بودکه صد جهان را در یک لحظه می سوخت و صدهزاران آفتاب و ماه و
ستاره در برابر آن ذره ا ی بیش نبو دند.
مرغان دربرابر این عظمت خو د را هیچ انگاشتند و گفتنتد:ما کیستیم؟بو دونبود ما در
ایجا چه اهمیتی دارد؟مدتی در این نو میدی و یاس بودند تا آنکه یکی از چاوو شان و
پاسبانان درگاه ایشانرا بدید و پرسیدکه از کجا می آیند و چه  می جویند؟گفتند آمده ایم
تا سیمرغ را به پادشا هی خود برداریم  ومدتهاست که به راه افتاده ایم ما درآغاز هزاران
تن بودیم ولی اکنون جز سی تن از ما بجای نمانده است ما از راه دو ر آمده ایم وامید واریم
که دراین بار گاه به آسودگی و راحت برسیم و سلطان نظر عنایتی بسوی ما بیفگند
.آن چاووش و یا پاسبان درگاه چون این بشنید، گفت: ای سرگشتگان،شما چه در این جهان باشید چه نباشید او فرمان روای جاوید مطلق است.اگر صدهزا رعا لم پر از سپاه باشند
در دربار این پادشاه به اندازه موری احمیت ندارن.بروید واز همان را هی که آمده اید
باز گردید!
مرغان از این پاسخ سخت نومید شدند ومشرف به هلاک گشتند وگفتند:اگر سلطان مارا
خوار دارد و باز گرداند خود همین خوار داشتن برای ما عزت است.حاجب بارگاه گفت
ا گر برق عزت برجهد همه را دریک لحظه بسو زاند و دیگر عزت یا خاری سودب ندارد
مرغان گفتند:ما از این بیم نداریم چنانکه پروانه از شعله شمع بیمی ندارد ،ما
دست از طلب بر نمی دا ریم تا یا به وصال معشو ق برسیم و یا پرو انه و ار بسوزیم.
اگرچه استغنا را اندازه نبود اما سرانجام از عنایت او بهر مند گشتند.حاجب سیمرغ
پرده ها را بالا زد و مرغان را به مسند قرب برد و بر سریر عزت و هیبت نشاند ورقعه ای
پیش ایشان بنهاد تا بخوانند.چون مرغان آن رقعه را خواندند، دیدند که هر چه تا آن
ساعت کرده اند در آن ثبت است و ازاینرو در هیا و تشو یر فرو رفتنداما آفتاب قرب بر ایشان تابیدن گرفت و جانی تازه به ایشان بخشید؛ کرده و ناکرده ی دیرینه شان   همه از سینه شان پاک و محو شد و در تابش روی سیمرغ چهره ی خود را که "سی مرغ " بود، بشناختند. چون به سیمرغ نگریستند خود را در او دیدند و چون در خود نگریستند سیمرغ را دیدند و چون هم مرغ را و هم سیمرغ را دیدند جز یک "سیمرغ" را ندیدند.
مرغان از این معنی که تاکنون از کسی نشنیده بودند در تحیر و اندیشه فرو رفتند و از سیمرغ خواستار کشف این راز شدند. پاسخ ُآمد که حضرت شاهی آیینه ای است همچون آفتاب و هر که به این حضرت رسد خویشتن را در این‌ آیینه بیند. دیده ی هیچ کس بر ما نیفتد،‌ چنان که موری ثریا را نتواند دید. طی این وادی ها و اظهار این مردی ها و استقامتها همه از فعل ماست. نام سیمرغ بر ما اولی تر است، زیرا سیمرغ اصلی و حقیقی ماییم، در ما محو شوید تا خود را در ما باز یابید! آنچه هست گوهر اصلی و نخستین است که پاک و مطلق است و اگر اصلی مستغنی و پاک باشد از بود و نبود فرع باکی نیست ، آفتاب حقیقی بر جای خود استوار است، سایه ی ذره هرگز گو مباش.
آنگاه مرغان همگی در وی محو شدند و سایه در آفتاب فانی گردید و این پایان کار بود.
مرغان فانی پس از گذشت صد هزار قرن به خود بازآمدند و از فنا به بقا رسیدند.
شرح این فنا و بقا در سخن نیاید ، اما عطار می گوید : اصحابنا شرح آن بقای بعد الفنا را از ما خواستند تا دست کم آن را از راه مثال بنمایانیم و شرح آن را "باید از نو کتابی ساختن".
عطار میگوید: شرح  بیشتر نمیتواند داد. به همین سبب خاموشی می گزیند و دم نمیزند تا از مقام مشیت الهی امری به او برسد.

 

شعرعطار

شعر عطا ر، ساده و روان است.در کلامش تمایلی به تکلف وتصنع دیده نمی شود.
زبانش دلنشین و گفتارش شیرین است.ضمن سادگی، قدرت شاعری ود قت تو ام با
حکمت او احساس می شود. در همه آثار او، از جمله منطق ا لطیر، سخن با سوز و
دردی عار فانه و عاشقانه هم راه است و همین امر سبب ار تباطی عمیق و دوستانه بین
عطار وخوانندگان آ ثار او میشود. درشعر،از رودکی وفردوسی وناصر خسرو و فخر گرگانی
تآ ثیر پذیری داشته است((در طنین بعضی قصاید او نیز گاه چیزی شبیه به آوا ز خاقانی
به گوش میرسد . این خاقانی معا صر اوست والبته بعید است که عطار به عمد آ ثار او را تقلید
کرده باشد .ظاهر آن است که آن چه بین خا قانی وعطار مشترک می نماید ،در حقیقت
میراث نفوذ سنا یی است که هردو شاعر در قبول نفوذ او اشتراک داشته اند.همین نکته را
درباب جهات مشابهت عطار بانظا می نیز میتو ان گفت با این همه، چنان مینما ید که شباهت فکر-و حتی گاه لفظ -بین عطار ونظامی بیشتر ازآن است که آن را بتوان مختصر
گرفت)) غزل های پر شو ر و حال عطار که تعدادشان بالغ بر872 غزل است و به تعبیر  استاد
فرو زان فر ،به غزل های عادی و معمولی در تو صیف عشق و معشوق عادی،غزل های
عرفانی وقلندریات تقسیم می شوند،کمتر مورد توجه محققان و منتقدان قرار گرفته است
.بیشترین حجم غزل های عطار، غزل های عرفانی اوست(417غزل).در این غزل ها لطیفه
عشق آن گونه که در عرفان منظور است متجلی است:متوجه افقی بر تراز زیبایی
ظا هری ویکسر در ستا یش و نیایش جمال بی مثال و لا یزال یزدانی،به او پیو ستن و از
هرچه  جز او گسستن . مثنوی های او ،که ازنمونه های خوب ادبیات تعلیمی به شمار
می روند،به آ یات و احا دیث و امثال و حکا یات ظریف آمیخته است. مطالب غامض و
پیچیده را با لطافتی خاص به خوا ننده خود منتقل میکند ومعمو لآ توجهی به اثبات نظر
خود ورد ونقض نظریه مخالفان ندارد.به همین سبب است که خوا نندگان آ ثار عطار بویژه
منطق الطیر ممکن است متوجه عمق مطا لب و نکات دقیق آ ثار او نشوند وبه رموزعرفانی
سروده های عطار دست نیابند."به راستی آن که شیخ در بیان مضامین  عرفانی با
عبارات و اسلو ب شاعرانه،سخت هنرمند وزبردست است و این نکته را از مقایسه آ ثا ر
او با حدیقه سنا یی ومخزن الا سرار نظامی که گاه به گاه تصوف را به شعر آمیخته است،
ادراک توان کرد "مهمترین و مشهور ترین مثنوی عطار، منطق ا لطیر است   
.
  
ٍ

یادی از حضرت سعدیی شکر سخن

ایساربان آهسته ران کا رام جانم میرود
وان دل که باخود داشتم بادل ستانم میرود
من مانده ام مهجور از او،بیچاره و رنجور ازاو
گویی که نیشی دورا زاو،در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ وفسون،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماندکه خون برآستانم میرود
محمل بدار ای ساروان،تندی مکن باکاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان،من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان،کزدل نشانم میرود
با این همه بیداداو،وان عهد بی بنیاداو
درسینه دارم یاداو،یابرزبانم میرود
باز آی وبرچشمم نشین،ای دلستان نازنین
کا شوب وفریاداز زمین برآسمانم میرود
در رفتن جان از بدن ،گویندهر نوعی سخن
من خودبچشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان ازدست ما لایق نبودای بی وفا
طاقت نیمدارم جفا،کار ازفغانم میرود



در باره قصه شیخ صنعان و داستان ابن سقا:

بقول استاد فرو زان فر. داستان شیخ صنعان ودیرگزینی وعاشق شدن
او بر ترسا دختری دختری قصه ای تازه نیست،بلکه از عهد قدیم وصدر
اسلام بعضی ازخلفای اموی وعباسی واکثر مردم باذوق و شاد خوار وبا
ده گسار به دیر ها ی مسیحیان که در اقطار ممالک اسلامی هنوز
برپا بودروی آورده روزها و شب ها یی درآنها بسر میبردند.این دیرهاغالبآ
در جای های سر سبز وخرم بنا شده بود وگرداگرد آنهارا حصاری احاطه
می کردو درون آنها کلیسا و کتابخانه ودیکر وساعل آسایش راهبان وجود
داشت.این سکوت و آرامش که حکایت ازآسایش خیال ساکنان آنها می
کرد موجب آن میشدکه ظریف طبعان اسلام بجهت تحصیل آسایش و
آرامش خاطر وعیش ونشاطی دور از هجوم عامه وخشک زاهدان دمشق
و بغداد بلاد مصر وشام بدانجا پناه برند،وروزی چندبا فراغ بال وآرامش
دل سر بردامن امن وآسایش وکا مرانی فرو نهند.در اینجا بود که آوازهای
دانگیز و سرود های مذهبی ونوای موسیقی و گشاده رویی دختران
دیرنشین وزیبایی ترسا بچگان برای مردمی که براثرمحرو میت های
جنسی یاطبع هوسباز از همه این امور ممنوع بودند آنچنان مؤثر می افتاد
که مردان مرد وپیروان پای برجارا میلغزانید تاچه رسد به مسلمان رویان
ترسادل وتردامنان کفر اندیش که در نخستین گام آتش درخرمن نیکنامی
میزدند وبدام هوا وهوس درمی افتادند.طبیعی است که درضمن این
آمیزشها الفت ودوستی حصول میافت وگاهی نیزکار به عشق و جنون
میکشید وچه بساداستانهای شورانگیزی ازمراوده مسلمانان با این دیرها
روی داده که شرح آنها درصفحات تاریخ اسلام وکتب دیارات ثبت است.