هو دج مهتاب*مهدی سهیلی*اسفند1365

هر زمان بانگ خو ش نامه رسان می آید
بر تن خسته ام ازشو ق تو جان می آید
*
تا صدای تو به گو شم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می آید
*
نیمشب یاد تو هو دج مهتاب خیال
چو ن عرو سیست که بر تخت رو ان می آید
*
زنگاه تو دلی نیست که عا شق نشو د
نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید
*
می پرد خواب زچشم همه کس تا دل شب
هر کجا قصه زلفت به میان آید
*
به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سهر گاه که گلبانگ اذان می آید
*
از غم عشق زدل ناله بر آرد تا صبح
مرغک خسته که شب ها به فغان می آید؟
*
تا که فرزند سفر کرده زراه آید باز
پدر منتظر از غصه به جان می آید
*
ای جو ان! در بر پیران چو رسی طعنه مزن
هنر تیر زمانی زکمان می آید!
*
شمع بزم سخنم شعر تب آلو ده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می آید
*
هو شیاران همه سر مست غزل های منند
مگر این سان هنر از پیر مغان می آید؟

***

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.