غزل شماره 4*وحشی بافقی*

چند بدل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته  عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق به تاز یا نه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند سنگ گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکُش می خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیم کش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانه ها
می کشد این چنین برون خلوتیان خواب را
میجهد آهم از درون پاس جمال دارهان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را*

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.