*شیرین سخن حضرت خیام*


*خوش باش که غصه بی کران خواهد بود*

*بی چرخ قران اختران خواهد بود*

*نقشی که زقالب تو خواهند زدن*

*ایوان سرای دیگران خوا هد بود*

*

*

*کم کن طمع از جهان و می زی خرسند*

*از نیک و بد زمانه بگسل پیوند*

*خوش باش چنان که هست این دور فلک*

*هم بگذرد و نماند این روزی چند*


غزل شماره 6*وحشی بافقی*


من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم بر گل
به دست خویش کردم این چنینین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است می تر سم که با چندین وفا داری
شود لازم که پیشت وا نمایم بی وفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می داری
نمی بایست کرد اول به این حرف آشنا خودرا
ببین وحشی که در خو ناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را*

غزل شما رۀ 7*وحشی بافقی*
طی زمان کن ای فلک مژدۀ وصل یار را
پاره ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی عمر تمام و من همان
چشم به ره نشانده ام جان امید وار را
هم تو مگر پیاله ای بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد زتو زهر خوردنم مایۀ رشک عا لمی
بسکه به ذوق می کشم این می نا گو ار را
نیم شرر ز عشق بس تا ززمین عا فیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشا نه ای دگر سینۀ دا غدار را
*
*غزل شماره 8*وحشی بافقی*

خیش و به ناز جلوه ده قامت دل نو از را
چون قد خود بلند کن پا یۀ قدر ناز را
عشوه پرست من بیا می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعله جمال تو
قصه به کو تهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیم کُش تغافلم کار تمام نا شده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعدۀ جلو ه چون دهی قد وۀ اهل صو معه
در ره اتتظار تو فوت کند نما زرا
وحشیم و جریده رو کعبۀ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافله نیاز را
*
*غزل شماره 9*وحشی بافقی*

نرخ بالا کن متاع غمزۀ غماز را
شیوه را بشناس قیمت قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم وگر نه فرق هست
مردم بی امتیازو عاشق ممتاز را
صید بندانت مبا دا طعن نا دا نی زنند
بحر صید پشه بند از پای بگشای باز را
انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه ای ایست
بر گذر نه دام مرغ آسمان پر واز را
حیف از بازو نیاید دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشک مشکن چشم تیر انداز را
بردهِ ویران چه ؟تازی کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را
مهربرلب باش وحشی این چه دل پردا زی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پر داز را
*
*غزل شماره 10*وحشی بافقی*

نبود طلوع از برج ماآن ماه مهر افروزرا
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی با شد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گر داند از تا ثیر خود صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بروی میفشان آستین
تر سم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می کند
صد بار گردم گرد سر عشق تمنا سوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت می کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را*

 
 
 



غزل شماره 5*وحشی باقی*

تازه شد آو ازۀ خوبی گلستان تو را
نغمه سنج نو مبارک باد بستان تورا
خوان زیبایی به نعمت های ناز آراست حسن
نعمت این خوان گوا را باد مهمان تورا
مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فر صتش بادا که گیرد سخت دا مان تو را
باد پیمان تو با اغیار یارب استوار
گر چه امکان درستی نیست پیمان تو را
صد چو وحشی بستۀ زنجیر عشقت شد زنو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان تو را
 



غزل شماره 4*وحشی بافقی*

چند بدل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته  عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق به تاز یا نه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند سنگ گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکُش می خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیم کش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانه ها
می کشد این چنین برون خلوتیان خواب را
میجهد آهم از درون پاس جمال دارهان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را*

دلم تنگ است

*دلم تنگ است پرواز می خواهم*
*تا کجا یش را نمی دانم*